شب قدر...
خداوندا
خسته ام از فصل سرد گناه و دلتنگ روزهای پاکم
بارانی بفرست.چتر گناه را دور انداخته ام...
شب قدر هم اومد و رفت و من هنوز توی بحت اینم که چقدر زود ماه رمضون رفت توی سرازیری
شب نوزدهم رو یزد بودیم واسه افطار خونه عمو علی اونجا حسابی اتیش سوزوندین وقتی رسیدیم خونه خواب خواب بودی منم پای تلوزیون قران خوندم تا سحر
شب بیست و یکم رو رفته بودیم شهرستان واسه افطار خونه بی بی(مامان بابایی) بودیم باز هم افطاری مهمون عمو علی بودیم نذر هر ساله شونه خدا قبول کنه واسه احیاء هم رفتیم امامزاده عباسعلی که توی یکی از روستاهای نزدیک بود خیلی خوب بود اونجا چند تا از هم کلاسی های دوره هنرستان رو دیدم و کلی یاد قدیما کردیم مراسمش هم خیلی خوب بود جای همگی خالی
فردا شبش هم خونه مامان جون افطاری بودیم چند تا از فامیلا بودن و کلی دیدار کردیم البته بماند که دخملی چقده شیطونی کرد و من حرص خوردم و بعد راهی یزد شدیم
واسه شب بیست و سوم با دخمل نازم تا سحر بیدار بودیم و قران خوندیم و دعای ابوحمزء ثمالی گوش دادیم و دعا کردیم
فدای دل مهربونت بشم با دل دریاییت دعا می کردی
خدایا به عمه طیبه یه پسر سالم بده وبه منم یه آجی سالم بده
نمی دونم چه اصراری داشتی که حتما نی نی عمه طیبه پسر و نی نی آینده ما دختر باشه انشالله که به حق این شبای عزیز دامن عمه و تمام زن های که از داشتن نعمت بچه محرومند سبز بشه